این روزا پر کار و پرجنب جوش سپری میشه . قدمی دوباره برای زندگی هر سه ما . بازهم تلاش و تلاش ... روزها با فعالیت بسیار و شبها با فکر و خیال می گذره . اما انگار خداوند توانی دوباره به من عطا کرده . چون هلیا از تب دو سه روزه خلاص شده . امروز خیلی روز خوبی بود هم به کارهام رسیدم هم در بین کارها با هلیا بازی می کردم . امشب قبل از خواب هلیا همه خستگی از تنم در رفت . دخترم نهال زندگیم تنها با انگشت در بینی من کردن قهقهه می زد می غلتید شادی می کرد و می گفت مامان جان عزیزم ... امیدوارم خونه جدیدمون رو هلیا دوست داشته باشه هرچند کوچکتر از اینجاست . ما کنارت هستیم من و پدرت . هرگز نمی گذارم دلتنگ شوی جان من شکوفه قشنگم .. ... گاه...